کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – یونگ، غرق در سنت و مدرنیته

مژده مواجی – آلمان

یونگ مانند دخترهای آسیای شرقی اندام ظریفی داشت با چشم‌های بادامی، لبخندی بر لب و موهای صاف.

اولین بار او را در کلاس درس دانشگاه هانوفر دیدم. بعد از تعطیل شدن کلاس با هم به کافه تریا رفتیم. یونگ گفت که ویتنامی است و از ۹ سالگی همراه خانواده‌اش به آلمان مهاجرت کرده است و در شهرکی اطراف هامبورگ سکنی گزیده‌اند. به‌محض شنیدن نام ویتنام، به یاد جنگ ویتنام افتادم. تصاویری که از قربانی‌ها در رسانه‌ها دیده بودم در ذهنم مجسم شد و به یاد کتاب خداحافظ گری کوپر نوشتهٔ رومن گاری افتادم که می‌نویسد، «کشورها وقتی شناخته می‌شن که مردم می‌رن اونجا که کشته بشن. جغرافی یعنی همین.»

یونگ فقط چهره‌اش رنگ و روی آسیای شرقی را داشت. از کودکی در آلمان بزرگ شده بود و رفتارش اروپایی بود. هر بار که با او، ایزابل و ساندرا ، هم‌دوره‌ای‌های دانشگاه، در کافه تریا می‌نشستیم و گپ می‌زدیم، بیشتر او را از نزدیک می‌شناختم. یک‌بار به‌طور غیرمنتظره‌ای گفت که قرار است ازدواج کند. با یکی از آشناهای خانوادگی ویتنامی‌اش که در آمریکا زندگی می‌کرد. نامزدش سرگذشتی دقیقاً مشابه او داشت. خانواده‌اش از ویتنام به آمریکا مهاجرت کرده بودند و او از کودکی در آنجا بزرگ شده بود. با فرهنگ ویتنامی-آمریکایی. خیلی عجیب بود که یونگ تا آن زمان با ما صحبتی از او نکرده بود و با شناختی که این مدت از او پیدا کرده بودم، همخوانی نداشت؛ تن دادن به ازدواجی سنتی.

ایزابل، ساندرا و من را به جشن عروسی در همان شهرک نزدیک هامبورگ دعوت کرد. ما هم با ماشین ساندرا عازم سفر شدیم. در آنجا، خود را در محیطی کاملاً سنتی به سبک ویتنامی یافتیم. مراسمی که مراحل مختلفی داشت و از صبح شروع شد و تا پاسی از شب ادامه داشت، که ما را نیز در آن شرکت داده بودند. خانوادهٔ داماد با کادوهایی که در کاغذهای زرورقی و براق قرمزرنگ پیچیده شده بودند، به خانهٔ عروس آمدند. آن‌ها تعدادی از هدایا را هم به دست ما دادند و ما را هم قاطی گروه خودشان کردند. یونگ پیراهن زرد اطلسی با طرحی سفید به تن داشت و نامزدش پیراهن آبی اطلسی با طرحی سفید. هر دو کلاه‌هایی به سر داشتند که همرنگ پیراهنشان بود.

غذا را در رستورانی ویتنامی که متعلق به خانواده بود، صرف کردیم.

بعد از پایان یافتن آن ترمی که در حال گذراندنش بودیم، یونگ برای ادامهٔ تحصیل به آمریکا رفت. مدتی با نامه در ارتباط بودیم که بعدها جایش را به ایمیل داد. هر بار که به آلمان می‌آمد، تلفن می‌زد و من هر دفعه بیش از پیش متوجه کشمکش‌های درونی و کلنجاری که با خودش می‌رفت، می‌شدم.

یونگ به نقطه‌ای از زندگی‌اش رسیده بود که در آن تضادهای درونی‌اش شدت گرفته بود. در ذهنش نه‌تنها سنت و مدرنیته با هم درگیر بودند، بلکه سازگاری فرهنگی با نامزدش هم که از دنیای دیگری می‌آمد و همچنین محیط زندگی در آمریکا، شدت گرفته بود. حتی پیاده‌روی‌های روزانه‌اش که مانند اکثر آلمانی‌ها انجام می‌داد، برای همسایه‌های آمریکایی و همسرش عجیب بود.

آخرین باری که با هم صحبت کردیم، تمایلی به بچه‌دار شدن نشان نمی‌داد.

تغییر مکان از شهری به شهری، تغییر ایمیل و توفان‌های زندگی باعث شد ما به یک‌باره همدیگر را گم کردیم.

ارسال دیدگاه